جزیره من
جزیره من

جزیره من

داستان کوتاه

وقت شناسی

 

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که سی سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و باز نشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محلبرای سخنرانی دعوت شده بود.در روز موعود مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنا براین کشیش تصمیم گرفتکمی برای حضار صحبت کند.

پشت میکرو فن قرار گرفت و گفت:  سی سال قبل وارد این شهر شدم.

انگار همین دیروز بود.

راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.به دزدی هایش ، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی وهر گناه دیگری که تصورش را کنید اعتراف کرد.

آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل در یافتم که در اشتباه بودم و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.

در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، اولین کسی بودم که برای اعتراف مراجعه کردم.

 

نتیجه اخلاقی: وقت شناس باشید



  تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست





مورچه عاشق



روزی حضزت سلیمان مورچه ای را در  پای کوهی دید که مشغول جابه جا کردن خاک های پایین کوه بود.از او پرسید : چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟

مورچه گفت : معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابه جا کنی به وصال من خواهی رسید ومن به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابه جا کنم.حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.

مورچه گفت: تمام سعی ام را میکنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابه جا کرد. مورچه روبه آسمان کرد و گفت: خدا را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...

-          تمام سعی مان را بکنیم ، پیامبری همیشه در همین نزدیکیست-


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد